« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖 روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹 فصل اول :
🔸 صفحه:41، 42
✍ راوی خانواده محترم شهید سلیمانی
«بابا، شما برین من خیلی تنها میشم! من کسی رو جز شما ندارم.اگه نباشین من چه خاکی به سرم بریزم؟!»
بعد هم افتاد به دست و پای حاجی و با گریه التماسش میکرد که او را تنها نگذارد.
اما این بار حاجی دیگر حرفی از وصیت نامه نزد. همیشه سفارش زینب را خیلی به رضا می کرد. می گفت: «مراقبش باش. تنهاش نذار.» اما این بار سفارش همه را کرد. بعد هم او را در آغوش گرفت و خدا حافظی کرد.
زینب هر بار برای حاجی سه مرتبه آیت الکرسی می خواند. در را می بست و از پشت در برایش می خواند و به سمتش فوت می کرد.
دوست نداشت لحظه ای را ببیند که ماشین آن قدر دور می شود تادیگر دیده نشود. این دفعه هم داشت در را می بست و زیر لب آیت الکرسی میخواند که حاج قاسم گفت:
«زینب، بابا…»
زینب که صدای پدر را شنید سریع در را باز کرد و به او خیره شد.
حاجی بی مقدمه لبخندی زد و گفت:
«… من خیلی از تو راضی ام. تو دختر خوبی هستی بهت افتخارمی کنم.»
زینب خشکش زد. این با خلق و خوی پدرش خیلی متفاوت بود.
تا به حال نشده بود جلوی دیگران از فرزندان خودش تعریف کند. همیشه به همه می گفت: «بچه های شما بهتر از بچه های من هستن.» اما این بار داشت جلوی همه از زینب تعریف می کرد.
ته دلش خالی شد. نمی دانست چه باید بگوید مادر این را که شنید، نگاه پر سؤالش را به زینب دوخت.
زینب به سختی جواب داد:
من…؟ من باعث افتخار شمام…؟! شما باعث افتخار منین! من اصلاً کی باشم که شما این حرف رو به من بزنین؟!»
تمام صورت حاجی را لبخندی شیرین پوشاند. انگار از حرفی که زده بود، راضی و خوش حال بود. سوار ماشین شد و رفت. زینب همین که در را بست، به مادرش نگاه کرد و ناخودآگاه گفت:
«حس میکنم بابا میخواد شهید بشه.» بعد هم از کلامی که به زبان آورد، متعجب شد. هیچ وقت این حرف در دهانش نمی چرخید.
مادرش ناباورانه از حرفی که شنیده بود، گفت:
«خدا نکنه مادر! این چه حرفیه می زنی؟!»
«امروز بابا یه جور دیگه ای بود. به کارهایی داره میکنه که اصلاً به نظرم طبیعی نیست!»
بعد هم از حرفی که زده بود و چیزی که به آن فکر می کرد، ترسید.
✅ گلزار شهدای کرمان