#داستان
✨?????????
??????
??
?#داستان
پرواز
با دستِ راست، لبه را میگیرد، پا روی سپر گذاشته و خود را به پشت وانت نیسان میاندازد. ساک کوچکش را کنار پای صاحبعلی میگذارد.
فقط او نیست، چند نفر دیگر هم هستند.
میرزا با لودگی اسمش را صدا میزند: یونس! آنجا میافتی، بیا اینطرفتر.
به حرف میرزا پوزخند میزند. کمی حرصاش میگیرد، بچه حسابش کرده میرزا.
ترجیح میدهد جواب ندهد.
دیشب تا صبح خوابش نبرده، بار اول نیست ولی اینبار در دلش آشوبی بپاست.
عشق به وطن آنقدر در وجودش گُر گرفت که دیگر همه فهمیدهاند با سن و سال کم به همه چیز دنیا پشت پا زده، همه میدانند آنهمه نوار حماسی و پیشبند و شعار، عشق زودگذرِ نوجوانی نبود. حالا مانند یک شیرمرد به بطن جنگ رفته.
تمام حواسش را یکجا در چشمانش ریخته تا دل سیر به همه چیز نگاه کند. به کوچه، درهای خاموشِ خانهها، حتی سنگهای بیصدای ولو شده در گوشه و کنار.
آخرین نفر بود که سوار شد، وانت باید راه بیفتد. چرخهای ماشین از زمین کنده میشود.
وانت سربالایی روبروی حمام را بالا میرود.
کمی دلگیر است. دوست داشت همه بیرون بودند و میدیدند، دلش میخواست از همه حلالیت بخواهد.
سربالایی روبروی حمام این وقت صبح کسی بیرون نیست.
حبیبالله با تمام وجود صدا میزند: برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات. ذرهای دیرتر ولی همراه با بقیه صلوات میفرستد.
وانت نیسان حالا آخر روستاست، سربرمیگرداند، چشمش به گورستان میافتد، حال غریبی وجودش را گرفته..
روز تازه شروع شده. خیلیها بیرونند، سربالایی روبروی حمام.
همهمه و بگومگو افتاده بین جمعیت. صدای محمدحسن از همه آشکارتر است، رگ گردنش زده بیرون، صورتش سرخ شده: یعنی مملکت به این بزرگی کس دیگه نبود بره جنگ؟ همسنهای این بچه هنوز دارن بازی میکنن!
این وقت صبح، سربالایی روبروی حمام خیلیها هستند، همه آمدهاند، ولی یونس نیست، یونس پرواز