#حاج اسماعیل دولابی
❇️حاج اسماعیل دولابے:
دعا بڪن؛
ولے اگر اجابت نشد،
با خدا دعوا نڪن؛
میانہ ات با خدا بہ هم نخورد؛
چون تو جاهلے و او عالم و خبیر …
? ? ? ? ? ? ? ?
❇️حاج اسماعیل دولابے:
دعا بڪن؛
ولے اگر اجابت نشد،
با خدا دعوا نڪن؛
میانہ ات با خدا بہ هم نخورد؛
چون تو جاهلے و او عالم و خبیر …
? ? ? ? ? ? ? ?
✨قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِی الْمَدائِنِ حاشِرِینَ{111}
اطرافیان فرعون گفتند: مجازات او و برادرش را به تأخیر انداز و مأموران را در شهرها براى جمع کردن ساحران بفرست.(111)
✨یَأْتُوکَ بِکُلِّ ساحِرٍ عَلِیمٍ {112}
تا هر ساحر دانا و کار آزمودهاى را نزد تو بیاورند.(112)
⬅️ کلمه «أرج» فعل امر از ریشه «رجاء» هم به معناى حبس کردن و هم به معناى تأخیر انداختن است، اما با توجه به موج گسترده دعوت موسى و معجزاتش، به زندان انداختن موسى براى فرعون مناسب نبود لذا معناى تأخیر انداختن مناسبتر است.
⬅️ در اینجا آمده است: «ساحِرٍ عَلِیمٍ» ولى در آیه 37 سوره شعراء با تعبیر «سَحَّارٍ عَلِیمٍ» آمده که نشان دهنده کمال تخصص و کار آزمودگى جادوگران است.
◽️نکتـــهها
? در حکومتهاى طاغوتى فرعونى روشنگرى مردم و هر صداى حقى مجازاتى در پی دارد. «قالُوا أَرْجِهْ»
? تخریب شخصیت مهمتر از قتل و مجازات است «أَرْجِهْ» بنابر اینکه مراد از «أرجه» پیشنهاد تأخیر مجازات موسى براى رسوا کردن او در اجتماع باشد.
? طاغوتها براى شکستن حق گردهمایى سراسرى و جهانى از متخصصان تشکیل مىدهند.
«یَأْتُوکَ بِکُلِّ ساحِرٍ عَلِیمٍ»
? کفار هم مىدانند براى مقابله با کار فرهنگى باید کار فرهنگى قوىترى انجام داد.
«بِکُلِّ ساحِرٍ عَلِیمٍ»
? گاهى علم و تخصص در دست افراد منحرف و در مسیر مبارزه با حق قرار مىگیرد.
«یَأْتُوکَ بِکُلِّ ساحِرٍ عَلِیمٍ»
? ? ? ? ?
امام على علیه السلام:
الخائنُ مَن شَغَلَ نفسَهُ بغَیرِ نَفْسِهِ، و کانَ یَومُهُ شَرّا مِن أمْسِهِ
خیانتکار کسى است که خودش را رها کرده به معایب دیگران بپردازد و امروزش بدتر از دیروزش باشد
غررالحکم حدیث2013
? برای خدا
♦️ امام خمینی(ره):
در صدر اسلام، پیغمبر اسلام- صلی الله علیه و آله- و اولیای اسلام همه چیزشان را فدای اسلام میکردند، برای اینکه در این فداکاری باخت نیست. 17 شهریور 1358
هو ما کان فی صدر الإسلام، فقد قدم نبی الإسلام (ص) واولیاء الإسلام (ع) کل شیء فداء للإسلام، لان التضحیه فی هذا المجال لا تذهب سدیً. 16 شوال 139
✿✵✰ هـر شــ?ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
در یک شب زمستان که برف زیادی
میبارید و پاسی از شب گذشته بود
ناگهان صدای دق الباب در منزل شیخ
عبدالکریم حائری به صدا در آمد
کربلائی علیشاه خادم حاج شیخ رفت
در را باز کرد دید پیرزنی است میگوید:
از همسایههای کوچه پشتی هستم
شوهرم از درد دارد به خود میپیچد
نه زغالی برای گرم شدن کرسیمان داریم
و نه دوائی برای خوب شدن
خادم پیر با بیحوصلگی گفت:
مگر اینجا زغال فروشی یا دواخانه است
این وقت شب این چیزها پیدا نمیشود
برو فردا صبح بیا، سپس در را بست
و به اتاق برگشت
یک وقت متوجه شد دید حاج شیخ
روبرویش ایستاده است
ولی نگاههایش مثل همیشه نبود
پرسید با چه کسی صحبت میکردی؟
خادم ماجرا را شرح داد
حاج شیخ دگرگون شد گفت:
اگر فردای قیامت خداوند از تو بپرسد:
ای شیخ علی چرا نیازمند بینوائی را
در شب سرد زمستانی از در خانه رد کردی
حال آنکه خود در خانه گرم بودی
چه جوابی برای گفتن داری؟
اگر خداوند از من بپرسد
از پاسخ عاجز و درمانده خواهم شد
خادم سر به زیر کشید و به فکر فرو رفت
حاج شیخ فرمود: آیا خانه پیرزن را بلدی؟
عرض کرد بله توی کوچه پشتی مینشیند
حاج شیخ لباسش را به تن کرده گفت:
راه بیفت باید به خانه پیرزن برویم
این را گفت و به راه افتاد
خادم با عجله فانوس را برداشت
و کلاه پشمینش را روی گوشهایش کشید
و پیشاپیش حاج شیخ به راه افتاد
آن دو با کهولت سنشان با آن برف و سرما
کوچه ها را طی کرده به در منزل پیرزن
رسیدند
خادم دق الباب کرد
پیرزن در را باز کرد سلام کرده عرض کرد
آقا خدا طول عمرتان بدهد توی این سرما
این موقع شب اینجا چه میکنید؟
حاج شیخ با مهربانی پس از جواب سلام
فرمود: حال شوهرت چطور است؟
پیرزن طاقت نیاورد زیر گریه زد
و جواب داد هنوز هم مریض است
به دادمان برسید
رنگ از صورت حاج شیخ پرید
پیرزن در خانه را باز کرد
حاج شیخ زیر لب ذکری گفت
و وارد اتاق کوچکی شد
پیرمرد لاغر اندام زیر کرسی خاموش اتاق
از درد به خود میپیچید
حاج شیخ سلام کرد و روبروی او نشست
پیرزن با ذوق گفت:
نگاه کن مشهدی حاج شیخ عبدالکریم
به خانه ما تشریف آوردهاند
پیرمرد نالهاش را فروکش کرد
چشمهای سرخ شدهاش را به چهره
حاج شیخ خیره کرد و با درد سلام کرد
حاج شیخ پاسخش داد و پرسید
مشهدی چه کسالتی دارید؟
پیرمرد دستهایش را روی دلش گذاشت
پیرزن گفت: آقا اتاقمان سرد است
دوائی هم برای او نداریم
دو سه روزی است او دل درد دارد
و از غروب امروز حالش بدتر شده است
حاج شیخ دست پر مهرش را بر پیشانی
پیرمرد گذاشت بعد به خادمش گفت:
هر چه زغال در خانه داریم بردار
بعد به خانه دکتر برو و هرچه زوتر
دکتر را همراه خود بیاور
خادم از اتاق بیرون رفت
شب از نیمه گذشته بود که خادم همراه دکتر
به درون اتاق وارد شدند
دکتر با تبسم سلامی کرد
خادم کیسه زغال را به دست پیرزن داد
پیرزن صورتش روشن شد آن را با خوشحالی
گرفت و به سراغ منقل خاموش زیر کرسی رفت
دکتر پیرمرد را معاینه کرد و دواهائی را که
با خود آورده بود به او خورانید
بعد نسخه ای نوشت و آن را به دست خادم
داد و گفت: فردا صبح دواها را برایش
تهیه کن تا حالش کاملاً خوب شود
پیرزن منقلش را که پر از زغالهای سرخ
آتشین بود زیر کرسی گذاشت
کرسی پر از گرما شد
لحظات بعد به همراه حاج شیخ
و خدمتکار دکتر را تا در اتاق بدرقه کرد
و دکتر خداحافظی کرده رفت
حاج شیخ با مهربانی پیشانی پیرمرد را
بوسید آنگاه از پشت کرسی بلند شد
با خادم از پیرمرد و پیرزن خداحافظی کردند
و رفتند
در بین راه حاج شیخ از خادم پرسید:
روزانه چقدر نان و گوشت برای خانه ما
خرید میکنی؟
خادم پاسخ حاج شیخ را گفت:
حاج شیخ ایستاد و رو به او کرده گفت:
از فردا نان و گوشت خانه را دو قسمت کن
یک قسمت آن را برای خانه پیرمرد
و قسمت دیگرش را برای خودمان بگذار
حاج شیخ دیگر چیزی نگفت
و به راه خود ادامه داد
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــ