بامهدی ادرکنی

  • خانه 

پندعلما

19 مهر 1400 توسط یاضامن آهو

❇️علامه حسن زاده آملی ره:
?بزرگان ما فرموده اند شب و روزى يك بار محاسبه داشته باش، در يك وقت معين به محاسبه بنشين و نفس را به حساب بكش كه روزت را به چه نحو گذرانده اى!؟ ببين كه خرج و دخل روزانه ات چيست؟

?ببين كه اقبال و اِدبارت و صواب و ناصوابت تا چه اندازه بود!؟ بر محاسن شاكر باش و از مقابح تائب. مرد حساب باش كه دار، دار حساب است، در نظام احسن عالم يك ذره بى حسابى نيست.                                        

 نظر دهید »

#چگونه غیبت نکنیم! 

19 مهر 1400 توسط یاضامن آهو

?چگونہ غیبـت نکنیــم!
✍روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود :.

 نظر دهید »

#داستان

19 مهر 1400 توسط یاضامن آهو

✿‍✵✰ هـر شــ?ــب یـک ✰✵✿‍

           داســتــان مـعـنــوی

✧✾════✾✰✾════✾✧
پادشاهی در بستر بیماری افتاد

پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند

پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را

در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت

برطرف گردد
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را

برای زنده ماندن شاه گرفت

پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر

در حال مرگ بودند پولی دادند

و پسر جوان آنها را خریدند
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند

تا خون او را در پادشاه تزریق کنند

جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی

کرد و اشکش سرازیر شد

شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید:

چه دعایی کردی که اشکت آمد؟

جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم:

خدایا والدینم به پول شاه نیاز دارند

و مرگ مرا رضایت دادند

و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد

که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد

با مرگ من پزشک به شهرت نیاز دارد

که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد

و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد

که کشتن من برایش نوشین شده است
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان

می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من

به چیزی در این دنیای پست برسند
ای خالق من تنها تو هستی که

مرا برای نیاز خودت نیافریدی

و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی

تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی

به تو اگر بخواهم هم نمی‌توانم برسانم
ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات

قسم می‌دهم بر خودم ببخشی

و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات

سوگند می‌دهم رهایم کنی
شاه چون دعای جوان را شنید

زار زار گریست و گفت: برخیز و برو

من مردن را بر این گونه زنده ماندن

ترجیح می‌دهم
شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده

و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز

مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه

شفای کامل یافت

°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 نظر دهید »

#حدیث

19 مهر 1400 توسط یاضامن آهو

? حدیث روز ?
? روش صحیح پرهیز غذایی

? امام کاظم علیه‌السلام:
لَیسَ الحِمیةُ أن‏ تَدَعَ الشیءَ أصلاً لاتَأکُلَهُ، ولکنَّ الحِمیَةَ أن تَأکُلَ مِنَ الشیءِ وتُخَفِّفَ؛

❇️ پرهیز این نیست که چیزى را اصلاً نخورى،
بلکه پرهیز آن است که از هر چیزى سبُک بخورى.

? کافی، ج 8، ص291، ح443
‌
‌ •┈┈••✾••┈

 نظر دهید »

#شرط جالب و عجیب پیرزن

18 مهر 1400 توسط یاضامن آهو

خ?‍?‍?‍?داستان❣️ کوتاه?‍?‍?‍?]

?  

شرط جالب و عجیب پیرزن
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.

خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!

گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم

که خیلی عالی بود .

فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی،

هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.

پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.

هممون خندیدیم.

شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.

به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.

کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود.

بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.

واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.

تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.

نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.

تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.

چقدر عالی بود.

بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
─┅─═इई ???ईइ═─┅─

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 870
  • 871
  • 872
  • ...
  • 873
  • ...
  • 874
  • 875
  • 876
  • ...
  • 877
  • ...
  • 878
  • 879
  • 880
  • ...
  • 1025
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

بامهدی ادرکنی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس