امام
((بسم الله الرحمن الرحیم))
سلام و صلوات خداوند به ارواح طیبه ی شهیدان
📖 روایت:((عزیز زیبای من))
📚 کتاب ((عزیز زیبای من))مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹 فصل :اول
🔸 صفحه:16و17
راوی: خانواده محترم شهید سلیمانی
((بزار برم بشینم بین این درخت هاکه شکوفه داده ان،بعد تو از من عکس بگیر.)) لبخند می زدوفاطمه عکس هایی را که همیشه دوست داشت از لبخند بابا ثبت کند،می گرفت.
با اینکه ته دلش از خودش می پرسید((چطور این دفعه بابا راضی شده به عکاسی؟!))
حاجی نگاهی به او انداخت و
گفت:((راضی شدی بابا؟عکسی را که می خواستی،گرفتی؟))
چشمان خندان فاطمه خبر از رضایتش می داد؛هر چند که تغییررفتار پدر اصلا برایش
خوشایند نبود.
دوست نداشت به این فکر کندکه این تغییر،خبر از روز های پایانی حضور پدر در کنارشان رامی دهد.
حتی فکرش هم لرزه به وجودش می انداخت.
در افکار خود غرق بودوچشم به جنب و جوش پدر دوخته بودکه چون کودکی پر نشاط وبی خیال از تپه ها بالا می رفت واز این سو به آن سو می دوید.
چقدر آن سال به آن ها سخت گذشت.
جلوی چشمان خود چیز هایی می دیدند که اصلا دوست نداشتند آن هارا بپذیرند.
این تغییر رفتار ها وحرف هایی که حاجی گاهی لابه لای صحبت هایشمی زد،خبر از اتفاق مهمی می داد.
حتی بعضی مواقع هم به طور علنی حرفش را می زد ؛مانند اخرین فاطمیه ای که در کرمان مراسم داشتندوحدود ده هزار نفر برای مراسم آمده بودند .
حاجی یک دفعه بلندگو راگرفت وبدون مقدمه گفت:
ادامه دارد ….
✅ گلزار شهدای کرمان