امام
21 اسفند 1403 توسط یاضامن آهو
🖤 أسماء ایستاده بود توی اتاق، پابهپا میکرد تا رسول خدا(ص) برود. پیامبر فرمود «به همه گفتهام بروند. کاری داری؟!» اسماء گفت «من به خدیجه قول دادهام شب عروسی فاطمه کنارش باشم. خدیجه در آخرین لحظات عمرش نگران فاطمه بود، میگفت شب عروسی، هر دختری با مادرش حرفی دارد ولی دختر من تنهاست».
پیامبر اشک ریخت و برای اسماء دعا کرد.
📌 انتخابی از کتاب مادر آفتاب، نوشته مهرالساداات معرکنژاد