امام
🌱خدمت به پدر🌱
نوجوان بود
تابستانها صبح تا غروب در کنار پدر، کشاورزی میکرد. باید محصول را برداشت میکردند.
اون زمان گندم ها را دستی درو میکردند. هنوز مکانیزه نشده بود. یک روز غروب که از سر زمین برمیگشتند، باباش گفته بودن کارمون عقب افتاده. اگه بارون بباره گندم ها خراب میشن.
باید زودتر دروشون کنیم و…
احمد با دیدن نگرانی پدر، به فکر فرو رفت.
پدر شهید اینطور نقل کردن که شب بعد از نماز و شام رفتیم بالای پشت بوم که بخوابیم. احمد هم با من اومد و توی رختخوابش دراز کشید. من خسته بودم و زود خواب رفتم. نمیدونستم مرد کوچک من به خاطر من چشماشو روی هم گذاشته نمیدونستم تصمیم داره چیکار کنه.
اون شب بعد از خواب رفتن من، رفته بود سر زمین و تا صبح گندم درو کرده بود.
احمد یازده ساله ی من، اون شب اندازه ی ده مرد گندم درو کرد تا پدر خودش رو شاد کنه..
روح شهداراباصلوات شادکنیم 🌹 🌹 🌹