#زندان الرشید
?زندان الرشید (۲۵)
❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم دکتر مهدی بهداروند
یک ساعتی مراقب اوضاع و احوال بودیم که سروکله نگهبان پیدا شد. بعد از باز کردن درب، در حالی که با دستمال سفیدش عرقهای صورت و گردنش را پاک می کرد، به من گفت: «تو بیا بیرون!» تعجب کردم. با خودم گفتم: «چه شده که مرا صدا زده؟» بدنم از کتک هایی که خورده بودم درد می کرد. به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و خودم را به او سپردم. احساس ضعف میکردم. از زمین بلند شدم و همراه نگهبان رفتم. رفتنم با دفعات قبل فرق داشت. رفتن های قبلی با کتک و کابل و فحش همراه بود؛ ولی این بار کاری به من نداشتند. با خودم گفتم: «حتما خبری شده که این طور احترام می گذارند و مثل آدم رفتار می کنند.» نگهبان مقابل درب اتاقی گفت: «بایست.» داخل اتاق شد و درب را بست. یک دقیقه بیشتر طول نکشید که بیرون آمد و گفت: «برو داخل.» وارد اتاق شدم. یک اتاق شش متری بود با یک میز بزرگ که افسری عراقی با چشم های سبز پشت آن نشسته بود. بالای سرش عکس صدام، که تفنگ تک لول در دست داشت، دیده میشد. نگاهی به اتاق انداختم. دو صندلی جلوی میز و دو صندلی دیگر در گوشه اتاق، کنار یک فایل، دیده می شد. روی یکی از صندلی های کرم رنگ، که جلوی میز قرار داشت، کریم اهوازی نشسته بود و مرا نگاه میکرد و میخندید. کاہلی هم در دستش بود که با آن بازی میکرد. فهمیدم فراخواندنم به او مربوط است و حتما گزارشی داده که خودش هم آنجاست. احتمال دادم تهدیدش را عملی کرده است. میخواست تحقیر شدن آن روزش را تلافی کند.