بامهدی ادرکنی

  • خانه 

کتاب

12 بهمن 1400 توسط یاضامن آهو

? زندان الرشید

#قسمت_چهل_و_چهارم

❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر بهداروند

یکی از سربازان یک صندلی آورد و وسط اتاق گذاشت. بعد اشاره ای به سقف کرد. در سقف یک قلاب به جای پنکه و یک طناب ضخیم آویزان بود که صحنه اعدام را نشان می داد. نمی‌دانستم آنها می خواهند چه کنند. با خودم گفتم: «آیا آنها به همین راحتی در جلسه اول با پنج دقیقه بازجویی می خواهند مرا اعدام کنند؟ یعنی آنها به این سرعت کارشان تمام شد؟» بعد فکر کردم: «اگر اعدام شوم که خدا را شکر می کنم. چون راحت می شوم. اعدام بهتر از شکنجه است.»
چشم هایم را بستم و شهادتین را آرام آرام گفتم:
اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله. اشهد ان علیا ولی الله.»
سربازی مرا روی صندلی نشاند. لحظات به سختی می‌گذشت. با خودم گفتم: «چقدر زود خوابم تعبیر شد! من مثل علی و حمید شهادت را می‌چشم.» آنها دست هایم را که از پشت بسته شده بود، به طناب ضخیمی، که از قلاب سقف آویزان شده بود، وصل کردند. با اشاره سرهنگ دوم، سرباز عراقی صندلی را از زیر پایم کشید. در یک آن احساس کردم از کوهی بلند افتادم. ناگهان دست‌هایم از عقب به طرف بالا کشیده شد و در همان لحظه اول، در اثر شدت فشار، کتف هایم از جا در آمد و صدایی مانند شکسته شدن استخوان های کتفم به گوش رسید. فریاد بلند و دردآلودی کشیدم..
صدای خنده سرهنگ به آسمان رفت. یکی از آن دو نگاهم کرد و گفت: «خب، چطوری؟ باز هم دروغ می گویی؟» شاید سی ثانیه طول نکشید که بیهوش شدم. آن روزها به علت گرسنگی و اضطراب وزن بدنم کم شده بود. فکر می کنم هفتاد کیلو شده بودم.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: کتاب

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

بامهدی ادرکنی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس