#قدرشناسی
27 آبان 1400 توسط یاضامن آهو
? قدرشناسی
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همینطور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده؛ گفتم:"اینجا چیکار می کنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟” دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده ام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت:” ازت خجالت میکشم. من نتونستم اون زندگیای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه…"؛ حرفش رو قطع کردم و گفتم:"من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی، برام کافیه".
? شهید سید عبدالحمید قاضی میرسعید
منبع: نشریه امتداد، شماره 11، صفحه 35
? ? ? ?