#هواتو دارم
🔹 بعد از شهادت، مرتضی مردانه روی قولش ایستاد. همان قولی که ساعت آخر، قبل رفتن داده بود، کوله اربعینم را کنار کوله سفر سوریه مرتضی گذاشته بودم و داشتم لباسهایش را اتو میزدم صدایم کرد و گفت: زهراسادات! بیا بنشین. باهات حرف دارم. وقتی پشت میز ناهارخوری آشپزخانه روبهرویش نشستم، شروع کرد تک به تک اعضای خانواده را به من سپرد. گفت که مراقب پدرش باشم؛ چون داغ جوان سخت است. حواسم به مادرش باشد. تا جایی که میتوانم، خواهرش را کمک کنم و مواظب محمدحسین و مهدی باشم. خانواده خودش که تمام شد، شروع کرد به سفارش اعضای خانواده خودم. تک به تک، پدر و مادر و خواهرهایم را سفارش کرد و خواست حواسم به همه باشد. به استکان چای که جلوی دستم بود خیره شده بودم و از شنیدن این حرفها بیاختیار اشک از چشمانم جاری بود. خیلی سعی کردم با آرامش به همه حرفهایش گوش بدهم و دائم منتظر بودم بین همه اینها که دارد سفارششان را میکند، یک حرفی، سفارشی هم برای خودم داشته باشد؛ ولی نگفت. همه را که به من سپرد از روی صندلی بلند شد. هرچه منتظر شدم، چیزی نشد. با همان چشمهای اشکبار گفتم تو که خیلی با معرفت بودی! همهرو سپردی به من پس من چی؟ منرو به کی میسپری؟ لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، خودم هواتو دارم…
📗برداشتی از کتاب “هواتو دارم” روایت زندگی شهید مدافع حرم مهندس مرتضی عبداللّهی
«اللــــــــهم صـــــل علـــــــی محمـــــــد و آل محمــــــــد وعجــــــل فـــــــــرجهم»