#داستان
✧✾════✾✰✾════✾✧
عالم فاضل و پرهیزگار میر علام که از
شاگردان مقدس اردبیلی بوده است میگوید:
در یکی از شبها در صحن مقدس حضرت
امیرالمؤمنین علیهالسلام بودم مقدار زیادی
از شب گذشته بود که ناگاه دیدم شخصی
به طرف حرم امیرالمؤمنین میرود
وقتی نزدیک او رفتم دیدم استاد بزرگ و
پرهیزگارم مقدس اردبیلی (قدس سره) است
من خود را از او پنهان کردم
مقدس اردبیلی به درب حرم رسید
در بسته بود ولی به محض رسیدن او
در باز شد و وارد حرم گردید
در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت
صدای مقدس اردبیلی را شنیدم مثل اینکه
آهسته با کسی حرف میزند
سپس از حرم بیرون آمد در بسته شد
من به دنبال او رفتم از شهر نجف خارج شد
و به طرف کوفه رهسپار گشت
من هم پشت سر او بودم به طوری که او
مرا نمیدید تا اینکه داخل مسجد کوفه شد
و به سمت محرابی که حضرت امیرالمؤمنین
علیهالسلام آنجا شهید شد
رفت و مدتی آنجا توقف کرد آنگاه برگشت
از مسجد بیرون آمد و بسوی نجف حرکت کرد
من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه
نجف رسیدیم در آنجا سرفه ام گرفت
نتوانستم خودداری کنم، چون صدای سرفه
مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد
و مرا شناخت گفت: تو میر علام هستی؟
گفتم: آری! گفت: اینجا چه میکنی؟
گفتم: از لحظهای که شما وارد صحن مطهر
شدید تاکنون همه جا با شما بودهام
شما را به صاحب این قبر سوگند میدهم
آنچه در این شب بر تو گذشت
از اول تا به آخر برایم بیان فرمائید
گفت: میگویم به شرط اینکه تا زندهام
به کسی نگویی! وقتی اطمینان پیدا کرد
به کسی نخواهم گفت، فرمود: فرزندم!
بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل
میشود به حضور آقا امیرالمؤمنین رسیده
و حل مشکل را از او میخواهم و پاسخ
پرسشها را از مقام آن حضرت میشنوم
امشب نیز برای حل مشکلی به حضورش رفتم
و از خداوند خواستم که مولا علی علیهالسلام
جواب پرسشهایم را بدهد
ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود:
برو به مسجد کوفه و از فرزندم قائم سؤال کن!
زیرا او امام زمان تو است
من هم به مسجد کوفه آمدم و به خدمت
حضرت رسیدم و مسأله را پرسیدم
و حضرت پاسخ داد
و اینک برگشته به منزل خود میروم
↲بحارالانوار، جلد۵۲، صفحه۱۷۴
?اَللَّھُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِکَ الْفَـرَج?
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ